مسافر آسمان هفتم
منزلی با پلاک 7 و در قدیمی، خودنمایی میکند. پلاک هفت شاید یعنی اینجا میتوان مردی را یافت که به آسمان هفتم پرواز کرد یا اینکه هر روز فرشتگان هفت بار دور این خانه گلی طواف میکنند. نمیدانم.
خانه قدیمیتر و معنوی تر از آنچه بود، میپنداشتیم. به منزل مرحوم حاجحسن چمران وارد شدهایم. او که از سال 1330 با خانوادهاش از ساوه به تهران مهاجرت کرد و در این خانه با همسر و فرزندان خود مستقر شد. حوضی که در وسط خانه جا خوش کرده و درختان بلند کنار حوض و گلهای اطراف خانه، روایتگر ذوق سرشار حاج حسن است که جورابباف بود و فرزندانش در این راه به او کمک میکردند.
نان نخریدم و کتک خوردم
بوی چمران، سرمستمان کرده است که خود را در اتاق شمال شرقی خانه میبینیم؛ اتاقی با عنوان دوران کودکی و تحصیلی مصطفی.
چند صندوقچه قدیمی در گوشههایی از اتاقی که دستگاه جوراببافی در وسط آن است، خودنمایی میکنند؛ اما قاب عکسها چیز دیگری میگویند: گویا مصطفی چمران ساوهای متولد 1311، نام پدر: حسن، نام مادر: صدیقهبیگم با شماره شناسنامه 4261 صادره از تهران برای ما از کودکیاش میگوید: «ماه رمضان بود. روزی یک تومان به من میدادند تا نان برای افطار بخرم. بعدازظهر، در مسجد، فقیری به من مراجعه کرد. از فقر خود گفت و من تنها سکهام را به او دادم و موقع افطار بدون نان به خانه برگشتم. کتک مفصلی خوردم و نگفتم که پول را به فقیر دادهام. نمیخواستم حتی در غیاب او منتی بر سرش بگذارم»
کارنامههای تحصیلی مصطفی به ما لبخند میزنند:
از کلاس اول از سال تحصیلی 1319_ 1325 در دبستان دولتی انتصاریه در پامنار تا دبیرستانهای «دارالفنون» و «البرز» و دانشکده فنی دانشگاه تهران و پس از آن اعزام به آمریکا در سال 1337 یعنی در 26 سالگی با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به دلیل گرفتن مدال درجه اول فرهنگ از وزارت فرهنگ و گرفتن مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه تگزاس و مدرک دکترای دکتر وینگ و فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی کالیفرنیا.
مصطفی بزرگ شد و بزرگتر و دغدغههایش هم. میخواهم از اتاق بیرون روم که مصطفی صدایم میزند و میگوید: «در نوجوانی و در شبی تاریک و برفآلود، هنگام بازگشت به خانه، در میان برف فقیری را دیدم که در سرما میلرزید.
نمیتوانستم برای او جای گرمی تهیه کنم. تصمیم گرفتم که تمام شب را مثل آن فقیر در سرما بلرزم و از رختخواب محروم باشم. اینچنین کردم و تا صبح از سرما لرزیدم و به سختی مریض شدم. چه مریضی لذتبخشی بود!
به اتاق دیگری که میرسیم، مصطفی بزرگتر شده است و پیشاپیش دانشجویان انقلابی در آمریکا چهره مصمم اوست که میدرخشد.
در کنار کودکان یتیم لبنانی مانند پدری مهربان و در جبلعامل در میان دلاورمردان مقاومت مانند کوهی باشکوه ایستاده است. گویا چمران است که میگوید: «من در آمریکا زندگی خوشی داشتم و از همه نوع امکانات برخوردار بودم، ولی از همه آنها گذشتم و به جنوب لبنان رفتم تا در میان محرومان زندگی کنم. میخواستم که اگر نمیتوانم به این مظلومان کمکی بکنم، لااقل در میانشان باشم؛ مثل آنان زندگی کنم و درد و غم آنان را در قلب خود بپذیرم».
در غائله کردستان، همسنگر جوانان انقلابی ایران از انقلاب اسلامی دفاع میکند. در وسط اتاق هم یادگارهایی از مصطفی به نمایش درآمدهاند:
ـ جانماز و مهر و تسبیحی که با آنها با محبوبش خلوت میکرد.
ـ عینکی که در پشت آن، اشکهایش را پنهان میساخت.
ـ ساعتی که هر لحظه به آن نگاه میکرد که: کی آن لحظه زیبا فرا میرسد؟
ـ و گچ پای مصطفی، ما را به مجروحیتش در ماههای نخست جنگ تحمیلی در سوسنگرد میبرد.