۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

امام گفت‌ دلم برای چمران تنگ شده، دکتر! ما هم دلمان برایت تنگ شده(بخش دوم)

دوست دارم گمنام باشم

«مصطفی» یعنی برگزیده و مصطفی هم «برگزیده» بود و هم «برگزید». او درد و رنج‌ها را برای خود برگزید که می‌گفت: «خدایا! تو را شکر می‌کنم که من را با درد آشنا کردی تا درد دردمندان را لمس کنم. به ارزش کیمیای درد پی ببرم و ناخالصی‌های وجودم را در آتش درد بسوزانم». و برگزیده خدا بود و بیش از آن‌که او عاشق خدا باشد، خدا عاشق او بود که زمزمه می‌کرد: «خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغای کشمکش‌های پوچ، مدفون نشوم».

مصطفی مال خودش نبود. مال خدا بود؛ مال همه بود؛ از یتیمان لبنان و محرومان کردستان گرفته تا جنگ زده‌های خوزستان. او خود را وقف مردم کرده بود. به یاد دارم همسرش، خانم غاده چمران، تعریف می‌کرد: نخستین عید بعد از ازدواجمان ـ‌که لبنانی‌ها رسم دارند دور هم جمع می‌شوند، مصطفی در مؤسسه ماند و نیامد به خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟»

مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هایشان. اینها که رفته‌اند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفر یتیمی که در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند». گفتم: «چرا از غذایی که مادر برایمان فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید». گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید». اشکش جاری شد، گفت: «خدا که می‌بیند».

مثل شمع می‌سوخت

تابلوی انفجار نور که در آن شمعی می‌سوزد و به دیگران روشنایی می‌دهد، من را به یاد این سخن مصطفی می‌اندازد: «شمعی بود از دنیای خود جدا شد و به پهنه هستی عالم، قدم گذاشت. به دام عشق پروانه افتاد، اسیر شد، سوخت و گرفتار شد؛ اما از خواب بیدار شد و هر کس به سوی کار خویش رفت. همه رفتند و او را تنها گذاشتند. شمعی دورافتاده».
به راستی آن شمع چه کسی بود جز مصطفی؟ مصطفی؛ ‌ای تنهای تنها!
مصطفی افتخار ایران است.


پیش از رسیدن به اتاق شمال غربی، یکی از بازدیدکنندگان که فردی مسن است، می‌گوید: «من از سال 54 در این بازار، مغازه دارم. هر روز صبح، مرحوم حاج‌حسن چمران را می‌دیدم که ساده و صمیمی از مقابل مغازه‌ام رد می‌شد. با تواضع سلام می‌کرد و من هم با اشتیاق، با او احوالپرسی می‌کردم. حاج‌حسن خیلی مؤمن مخلص و فروتن و مردمی بود. هیچ کس از او بدی ندید. باید هم یکی از فرزندانش مصطفی باشد که موجب افتخار و سربلندی همه ایرانیان است.

اتاق، به نام خوزستان ثبت شده است، با تصاویری از حضور مصطفی در جبهه جنوب، از آغاز تجاوز دشمن بعثی تا شهادتش در 31 خرداد 1360.

در این اتاق، یکی از بازدیدکنندگان می‌گوید: «من نوجوان بودم که با پدرم به زیارت حضرت سبزقبا(ع) در شهر مقاوم دزفول رفتیم. در آنجا بود که گروهی از رزمندگان را دیدم. در میان آنها کسی بود که همه به او احترام می‌گذاشتند؛ اما او با همه با فروتنی و تواضع برخورد می‌کرد.

از پدرم پرسیدم: این آقا کیست؟ پاسخ داد: آقای مصطفی چمران است. او فرمانده رزمندگانی است که برای مقابله با ارتش صدام به جنوب آمده‌اند. بغض در گلویش می‌نشیند و ادامه می‌دهد: نمی‌دانستم روزی چمران، من را به خانه‌اش دعوت می‌کند تا برای ساعتی در جایی تنفس کنم که عطر او را دارد؛ عطر صداقت و اخلاص و بندگی.»

مصطفی باز هم با لباس رزم در وسط نیروهای رزمنده به ما لبخند می‌زند. او کانون محبت و مهر بود و حلقه پیوند همه عاشقانی که برای دفاع از میهن و انقلاب سر از پای نمی‌شناختند. این ارادت و پیوند حاصل یکرنگی و اخلاصی بود که با بچه‌ها داشت؛ مانند این خاطره:

گفتم: «دکتر جان، جلسه را می‌گذاریم در همین اتاق. فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی‌ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگر یکیش را بذاریم این اتاق ... » گفت: «ببین اگه می‌شه برای همه سنگرها کولر بذارید، بسم‌ا... آخریش هم اتاق من».

در گوشه‌ای از این اتاق،‌ کتابخانه کوچکی است که کتاب‌های شخصی مصطفی در آن می‌درخشند؛ کتاب‌هایی علمی ـ مذهبی و عرفانی که او تا پاسی از شب، با آنها همراه بود و سطر سطر آنها رازهای ناگفته‌ای از او دارند.

آشپزخانه منزل با وسایل قدیمی و معماری ویژه عهد قاجار و همچنین سرداب و آب‌انبار و پایینتر بخشی دیگر از خانه دیدنی و قدیمی مرحوم حاج حسن چمران. در گوشه‌ای دیگر هم محلی برای کانون‌های فیلم و عکس، شعر و ادبیات و تحقیق و پژوهش در نظر گرفته شده است که در هفته نشست برگزار می کنند.

چمران را با مناجاتش شناختم

زوجی جوان در حال بازدید هستند. مرد، در پاسخ پرسش ما که شهید چمران را چگونه شناخته‌اید، می‌گوید: «من شهید چمران را از رسانه‌ها می‌شناختم، ولی یک روز که برای خرید به بازار آمدم، تابلوی خانه موزه شهید چمران نظرم را جلب کرد و وارد شدم و محو این سادگی و معنویت شدم. حالا هم بدون آنکه از قبل همسرم را خبردار کنم، او را به دیدن این خانه ارزشمند آوردم تا برای ساعتی در جایی که چمران بزرگ زندگی کرده است، تنفس کنیم و توشه‌ای برای تداوم زندگی‌مان باشد.»

همسر او می‌گوید: «من با مطالعه کتاب مناجات شهید چمران به او علاقه‌مند شدم و حالا که به محل زندگی او آمده‌ام، می‌بینم که آن عارف بزرگ و مجاهد فداکار در چه منزل ساده و بی‌آلایشی بزرگ شده است، شهید چمران را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم، چون برای کشورش از بهترین موقعیت شغلی و مادی گذشت و در لبنان و سپس در ایران و در کنار فرزندان متدینش به شهادت رسید. امیدوارم که ما بتوانیم فرزندانی همچون چمران تحویل میهن خود بدهیم.»

او واقعا یک مرد بوداو واقعا یک مرد بود

آنان را با «مصطفی» تنها می‌گذارم و در کنار تندیس زیبایی که در ایوان نصب است، می‌ایستم که پسر دانش‌آموز نوجوانی سر می‌رسد.

می‌گویند از ورامین به اینجا آمده‌اند تا خانه چمران را ببینند و با او بیشتر آشنا شوند. با هم به سراغ اتاق او می‌رویم. آنها مبهوت کارنامه‌های درسی مصطفی می‌شوند. یکی از آنها می‌گوید: «اگر شهید چمران را ببینم به او می‌گویم برای تمام فداکاری و ایثاری که برای ایران کردی، از تو متشکرم. تو دوست‌داشتنی هستی، چون واقعا یک مرد بودی.

نمی‌توانم از این خانه دل بکنم

از دانش‌آموزان که جدا می‌شوم، اکبر عزیزی، یکی از کارکنان خانه موزه شهید چمران، به سویم می‌آید و با اشتیاق می‌گوید: «من عاشق منش و زندگی شهید چمران بودم و از زمانی که در این خانه موزه مسئول شدم خیلی دوست داشتم او را در خواب ببینم. شبی به آرزویم رسیدم و دکتر را در حالی که لباس رزم بر تن داشت در کنار تعدادی از رزمندگان در مسجد دیدم و بسیار خوشحال شدم. به همین خاطر است که وقتی ساعت کاری‌ام تمام می‌شود، به سختی از این خانه دل می‌کنم؛ گویی می‌خواهم از خانه خودم جدا شوم.»

دکتر! ما هم ...

به دفتر خانه موزه می‌رویم تا از آنها برای تلاش و کوششی که برای این مجموعه معنوی و خاطره‌انگیز کرده‌اند، تشکر کنیم. کتابچه‌ای از خاطرات مصطفی به ما می‌دهند. آن را ورق می‌زنم و به این خاطره می‌رسم: «دکتر چمران با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است، برنگردد تهران. نه مجلس می‌رفت، نه شورای عالی دفاع.

یک روز از تهران زنگ زدند. حاج‌احمدآقا بود گفت: «به دکتر بگو بیاد تهران». گفتم: «عهد کرده با خودش نمی‌آد». گفت: «نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده». بهش گفتم. گفت: «چشم همین فردا می‌ریم».
از منزل که خارج می‌شود، رو برمی‌گردانم به سمت خانه.

ـ دکتر، ما هم دلمان برایت تنگ شده است.

سید حبیب حبیب پور
عکس ها از: محمد کاظم پور
منبع: تابناک